دم غروبی حس کردم دلم برای هیچکس و هیچچیز به جز تو تنگ نیست. دلم میخواست باهات حرف بزنم. دلم میخواست بهت بگم انقدر که به تو فکر میکنم، به یاد خودم نیستم. بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار. بهت بگم یهجوری بغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار میتونی صدام رو بشنوی. میخواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمیگردونه. میخواستم بهت بگم، ولی نگفتم. من این روزا انقدر بیقرار هستم که چشمام، درونم رو زار میزنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدتهاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت میگفتم هم فرقی نمیکرد.
اینکه انسان بداند به کدام سمت میرود، خوب است؛ حتی اگر قرار باشد از دره پایین بیفتد. بسیاری از ما فقط میرویم، راه و بیراههاش را خودمان انتخاب نمیکنیم؛ این نامش «گم شدن» نیست؛ چرا که گم شدن، مالِ انسانهاییست که میدانستهاند قرار است کجا بروند. آنها که مبدأ و مقصدی ندارند، هرگز گم نمیشوند؛ رها میشوند .