دم غروبی حس کردم دلم برای هیچکس و هیچچیز به جز تو تنگ نیست. دلم میخواست باهات حرف بزنم. دلم میخواست بهت بگم انقدر که به تو فکر میکنم، به یاد خودم نیستم. بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار. بهت بگم یهجوری بغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار میتونی صدام رو بشنوی. میخواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمیگردونه. میخواستم بهت بگم، ولی نگفتم. من این روزا انقدر بیقرار هستم که چشمام، درونم رو زار میزنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدتهاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت میگفتم هم فرقی نمیکرد.
امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی
نه .هر آدمی خودش بهتر میدونه باید چیکار کنه .
راستش دنبال پایه نیستم. چون به دردش نمی خورم.
خیلی بلاتکلیفم
امیدوارم از این بلاتکلیفی بیرون بیایید و به حالت عادی خودتون برگردین .
موفق باشین
دل نوشته ات خیلی به دلم نشست
سنگین بود و غمبار.
کمی در موردش بگو.
اگه موافقی ای دی تلگرامت رو بده. حرف بزنیم
مربوط به سال ها قبله
و کلا دوست ندارم راجع به این موضوعات صحبت کنم .